دیروز بی خاصیت ترین روز تولدی بود که داشتم. درگیر اولین مصاحبه
کاریم شدم. مصاحبه ای که همه زورمو زدم کارو بمن ندن ولی دادن. واقعیتش فقط برای اینکه
ببینم مصاحبه های کاری چطورین رفته بودم که بعدا تو مصاحبه موردنظر خودم بدونم
چیکار کنم. میتونی مطئمن باشی این مصاحبه اصلا موردنظر من نبود.
اگه بخوام بگم حس واقعیم چیه حالم از 26 سالگی بهم میخوره، حالم از کسایی که میخوان کمکم کنن بهم میخوره، حالم از کسایی که ازم کمک میخوان بهم میخوره، حالم از کسایی که به ظاهر میخوان من موفق بشم بهم میخوره، حالم از اونایی که حتا توانایی این تظاهر ساده رو هم ندارن بهم میخوره (راستش اینا منابع لایزال انگیزه منن)، حالم از کسایی که عاشقم میشن بهم میخوره (با اون اداهای چندش آورشون)، حالم از کسایی که از من بدشون میاد بهم میخوره، حالم از تویی که این متنو میخونی و بدون اینکه کل داستان منو بدونی قضاوت میکنی بهم میخوره، حالم از تویی که قضاوت نمیکنی بهم میخوره چون مطمئنم ته دلت داری قضاوت میکنی و علاوه بر یه قاضی دوزاری یه دورو بی خاصیتم هستی، ولی حالم از تو بهم نمیخوره.خود تو
درباره این سایت