پلّکان بهار



دیروز بی خاصیت ­ترین روز تولدی بود که داشتم. درگیر اولین مصاحبه کاریم شدم. مصاحبه­ ای که همه زورمو زدم کارو بمن ندن ولی دادن. واقعیتش فقط برای اینکه ببینم مصاحبه­ های کاری چطورین رفته بودم که بعدا تو مصاحبه­ موردنظر خودم بدونم چیکار کنم. میتونی مطئمن باشی این مصاحبه اصلا موردنظر من نبود.

اگه بخوام بگم حس واقعیم چیه حالم از 26 سالگی بهم می­­خوره، حالم از کسایی که می­خوان کمکم کنن بهم می­خوره، حالم از کسایی که ازم کمک می­خوان بهم میخوره، حالم از کسایی که به ظاهر می­خوان من موفق بشم بهم می­خوره، حالم از اونایی که حتا توانایی این تظاهر ساده رو هم ندارن بهم میخوره (راستش اینا منابع لایزال انگیزه منن)، حالم از کسایی که عاشقم میشن بهم می­خوره (با اون اداهای چندش آورشون)، حالم از کسایی که از من بدشون میاد بهم می­خوره، حالم از تویی که این متنو می­خونی و بدون اینکه کل داستان منو بدونی قضاوت می­کنی بهم می­خوره، حالم از تویی که قضاوت نمی­کنی بهم می­خوره چون مطمئنم ته دلت داری قضاوت می­کنی و علاوه بر یه قاضی دوزاری یه دورو بی خاصیتم هستی، ولی حالم از تو بهم نمیخوره.خود تو


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نور رسام انیمه مدیا آشپز خانم گروه آموزشی معارف اسلامی احساس من و تو نوایی با ترنم عاشقانه نقد کره Charles وب نوشت عاشقانه